نوشته شده توسط : سورا نگان

 

اولین غم و آخرین نگاه

 

چه شام ها که چراغم فروغ ماه تو بود

   پناهگاه شبم گیسوی سیاه تو بود

       اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست

          ز من رمیدن و بیگانگی گناه تو بود

              دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت

          که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود

              عنایتی که دلم را همیشه خوش میداشت

                 اگر نهان نکنی لطف گاه گاه تو بود

                    بلور اشک،به چشمم شکست وقت وداع

                       که اولین غم من،آخرین نگاه تو بود

                                                   

                                                       مهدی سهیلی

یونیک ۱۷/۱۲/۸۸


آرزوهايي که حرام شدند

 جادوگري که روي درخت انجير زندگي ميکند

 

به لستر گفت: يه آرزو کن تا برآورده کنم

 

لستر هم با زرنگي آرزو کرد

 

دو تا آرزوي ديگر هم داشته باشد

 

بعد با هر کدام از اين سه آرزو

 

سه آرزوي ديگر آرزو کرد

 

آرزوهايش شد نه آرزو با سه آرزوي قبلي

 

بعد با هر کدام از اين دوازده آرزو

 

سه آرزوي ديگر خواست

 

که تعداد آرزوهايش رسيد به ۴۶ يا ۵۲ يا...

 

به هر حال از هر آرزويش استفاده کرد

 

براي خواستن يه آرزوي ديگر

 

تا وقتي که تعداد آرزوهايش رسيد به...

 

 ۵ميليارد و هفت ميليون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

 

بعد آرزو هايش را پهن کرد روي زمين و شروع کرد به کف زدن و رقصيدن

 

جست و خيز کردن و آواز خواندن

 

و آرزو کردن براي داشتن آرزوهاي بيشتر

 

بيشتر و بيشتر

 

در حالي که ديگران ميخنديدند و گريه ميکردند

 

عشق مي ورزيدند و محبت ميکردند

 

لستر وسط آرزوهايش نشست

 

آنها را روي هم ريخت تا شد مثل يک تپه طلا

 

و نشست به شمردنشان تا ......

 

پير شد

 

و بعد يک شب او را پيدا کردند در حالي که مرده بود

 

و آرزوهايش دور و برش تلنبار شده بودند

 

آرزوهايش را شمردند

 

حتي يکي از آنها هم گم نشده بود

 

همشان نو بودند و برق ميزدند

 

بفرمائيد چند تا برداريد

 

به ياد لستر هم باشيد

 

که در دنياي سيب ها و بوسه ها و کفش ها

 

همه آرزوهايش را با خواستن آرزوهاي بيشتر حرام کرد !!

 


فرشید ۲۵/۱۱/۸۸


                   از صائب تبریزی      قرن یازده  

می رسد هر دم به من از چرخ،آزاری جدا             می خلد در دیده ی من هر سر خاری جدا

از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام                  وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا

تا شدم بی عشق،می لرزم به جان خویشتن           هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا

چون گنه کاری که هرساعت ازاوعضوی بُرند         چرخ سنگین دل کندهردم زمن یاری جدا

تکیه بر پیوند جسم و جان مکن صائب که چرخ        این چنین پیوندها گردست بسیاری جدا

از فریدون مشیری

دل من دیر زمانی است که می پندارد:

«دوستی» نیز گلی است؛

مثل نیلوفر و ناز،

ساقهٔ ترد ظریفی دارد.

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد.

جان این ساقهٔ نازک را

     دانسته بیازارد!  

   ****  

در زمینی که ضمیر من و توست،

از نخستین دیدار،

هر سخن،هر رفتار،

دانه هایی است که می افشانیم.

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مهر» است 

گر بدان گونه که بایست به بار آید،

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید.

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس.

بی نیازت سازد،از همه چیز و همه کس.

****      

زندگی، گرمی دلهای به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است.

**** 

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز،

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت.

آب و خورشید و نسیمش را از مایهٔ جان

خرج می باید کرد.

رنج می باید برد،

دوست می باید داشت!

****  

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

<SPAN lang=FA style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: #ff99cc; LINE-HEIGHT: 200%; FONT-FAMILY: 'B Kamran'; mso-ascii-font-family: Verdana; mso-hansi-font-famil



:: بازدید از این مطلب : 176
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()